.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۰۰→
*هـشـت مــاه بــعـــد*
~ ارســــلان ~
نگاه خیره ام روی پرونده های روبروم میخ شده بود وکلافه تراز همیشه با خودکار توی دستم روی میز ضرب گرفته بودم...
ذهنم مخشوش بود...پر بود از اسم دیانا و در عین حال خالی بود از هراسم دیگه ای...مثل تمام این هشت ماه...
این کار تازگی واسم نداره...فکر کردن به دیانا و خاطراتش،شده عادت!...یه عادت که شاید از نفس کشیدنم برام مهم تره...
بلاخره دست از کوبیدن اون خودکار بیچاره برداشتم و رهاش کردم...گوشی تلفن روی میزم وبه دست گرفتم و زدم روی خط منشی...
بعداز یه مدت کوتاه،صدای خانوم فتاحی به گوشم خورد:
- بله آقای مهندس؟
- به آقای امینی واحمدی بگید بیان اتاق من.
- چشم.
گوشی رو سر جاش گذاشتم واز جابلند شدم...با قدمای بلند ومحکم به سمت پنجره سرتاسری اتاقم رفتم.
روبروش وایسادم و دستام وتوی جیب شلوارم فرو کردم...خیره شدم به تصویر روبروم...
هوا بدجوری آلوده اس... هوای آلوده این شهر بزرگِ دراندشت،هرروز نفس گیر تر از دیروز میشه...به قدری که یه موقعایی حس می کنم،نفس کم میارم!...اما این نفس تنگی من،به خاطر آلودگی این شهر مزخرف نیست...به خاطر این دوریه!دوری که حتی نفس کشیدنم برام سخت کرده...
غرق فکر بودم که تقه ای به در خورد وبعد کسی وارد اتاق شد...
حتی برنگشتم نگاهش کنم چون می دونستم متینه...همیشه در زدنش یه مدل خاص داره!
یه ضربه تک وبعد...دوتا ضربه پشت سرهم!
صدای قدمای آرومش به گوشم خورد...بهم نزدیک شد و دستش وگذاشت روی شونه ام.
بالحن نگرانی گفت:ارسی...خوبی؟
سری به علامت تایید تکون دادم ونفس عمیق وصدا داری کشیدم...اما هنوزم نگاهم به روبروم بود.
متین دوباره به زبون اومد...این بار صداش بلندتر بود...شبیه یه داد:
- دِ دروغ میگی لعنتی...نیستی!هشت ماهه که اون قیافه پکرت،رنگ یه لبخند واقعی رو به خودش ندیده...
مکث کوتاهی کرد وبا لحن دلسوزی ادامه داد:
- ارسی...نگرانتم داداش!تورو که اینجوری می بینم،داغون میشم...با خودت اینجوری نکن.تورو جونه همون دیانایی که از دوریش دلتنگی...جونه دیا،به فکر خودتم باش...
~ ارســــلان ~
نگاه خیره ام روی پرونده های روبروم میخ شده بود وکلافه تراز همیشه با خودکار توی دستم روی میز ضرب گرفته بودم...
ذهنم مخشوش بود...پر بود از اسم دیانا و در عین حال خالی بود از هراسم دیگه ای...مثل تمام این هشت ماه...
این کار تازگی واسم نداره...فکر کردن به دیانا و خاطراتش،شده عادت!...یه عادت که شاید از نفس کشیدنم برام مهم تره...
بلاخره دست از کوبیدن اون خودکار بیچاره برداشتم و رهاش کردم...گوشی تلفن روی میزم وبه دست گرفتم و زدم روی خط منشی...
بعداز یه مدت کوتاه،صدای خانوم فتاحی به گوشم خورد:
- بله آقای مهندس؟
- به آقای امینی واحمدی بگید بیان اتاق من.
- چشم.
گوشی رو سر جاش گذاشتم واز جابلند شدم...با قدمای بلند ومحکم به سمت پنجره سرتاسری اتاقم رفتم.
روبروش وایسادم و دستام وتوی جیب شلوارم فرو کردم...خیره شدم به تصویر روبروم...
هوا بدجوری آلوده اس... هوای آلوده این شهر بزرگِ دراندشت،هرروز نفس گیر تر از دیروز میشه...به قدری که یه موقعایی حس می کنم،نفس کم میارم!...اما این نفس تنگی من،به خاطر آلودگی این شهر مزخرف نیست...به خاطر این دوریه!دوری که حتی نفس کشیدنم برام سخت کرده...
غرق فکر بودم که تقه ای به در خورد وبعد کسی وارد اتاق شد...
حتی برنگشتم نگاهش کنم چون می دونستم متینه...همیشه در زدنش یه مدل خاص داره!
یه ضربه تک وبعد...دوتا ضربه پشت سرهم!
صدای قدمای آرومش به گوشم خورد...بهم نزدیک شد و دستش وگذاشت روی شونه ام.
بالحن نگرانی گفت:ارسی...خوبی؟
سری به علامت تایید تکون دادم ونفس عمیق وصدا داری کشیدم...اما هنوزم نگاهم به روبروم بود.
متین دوباره به زبون اومد...این بار صداش بلندتر بود...شبیه یه داد:
- دِ دروغ میگی لعنتی...نیستی!هشت ماهه که اون قیافه پکرت،رنگ یه لبخند واقعی رو به خودش ندیده...
مکث کوتاهی کرد وبا لحن دلسوزی ادامه داد:
- ارسی...نگرانتم داداش!تورو که اینجوری می بینم،داغون میشم...با خودت اینجوری نکن.تورو جونه همون دیانایی که از دوریش دلتنگی...جونه دیا،به فکر خودتم باش...
۶.۸k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.